ادوارد براون که از نخستین مورخان تاریخ ادبیات ایران بود در جایى- به گمانم جلد سوم تاریخ ادبیات ایران- مطلبى نزدیک به این مضمون مىنویسد که در شگفتم چگونه است در ایران با وجود شاعر بزرگى چون صائب تبریزى، ایرانیان حافظ را بیش از همه دوست دارند و او را بزرگترین شاعر زبان فارسى مىدانند.
پیش از هرچیز باید گفت که احتمالاً ادوارد براون مطلع نبودند که نه فقط مردم ایران بلکه نظر خود صائب هم همین بود که حافظ بزرگترین شاعر ایران است (که چند سطر بالاتر خواندهاید ]هلاک حسن خداداد او شوم که سراپا، چو شعر حافظ شیراز انتخاب ندارد[ اما از این نکته که بگذریم حس و حرف آقاى براون قابل درک است. او حق دارد تعجب کند، چون زبان مادرى او فارسى نیست و حافظ شاعر دقایق زبانى است. شاعرى است که رمز و راز حافظهى تاریخى ملتى را به رمز و کنایه، رندانه و سرخوشانه بیان مىکند. و درک دقایق شعرهایش دستکم نیازمند غوطه خوردنى در مقدمات فرهنگى ما ایرانیان است. قدرت حافظ در کیفیت اشاره به نکات پنهانى در زندگى ما ایرانیان است در زبانى که عامىترین فارسى زبان نیز گمان مىبرد که کنایهى او را فهمیده است و به او اطمینان مىکند. اشاراتى که بهرغم سادگى ظاهرىاش، دریافتنش براى غیرخودى دشوار است و ترجمهاش به زبان دیگر دشوارتر. نکتهاى که خود شاعر نیز بدان واقف بود و نوشت:
من این دو حرف نوشتم چنان که غیر ندانست
تو هم ز روى کرامت چنان بخوان که تو دانى
درحالى که شعر صائب (و عموم شاعران سبک هندى) اصولاً ناظر بر چنین احوال و کنایات و اشاراتى نیست. مشغلهى آنان فرق مىکرد. شعر آنان متکى بر تخیلى تجسمى بود که با کمترین تغییرى قابل برگرداندن به زبان و فرهنگ دیگر است.
دو شعر با دو رویکرد زیبایىشناختى متفاوت که هیچیک در اساس مزیتى بر آن دیگرى ندارد. فىالمثل این دو بیت از صائب و حافظ را با هم بسنجیم. صائب مىفرمایند:
بوى گل از ادب نکند پاى خود دراز
در سایهى گلى که بود خوابگاه تو
و حافظ:
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
ملاحظه مىشود که اهمیت و شگفتى شعر صائب در کلام او نیست، بلکه در تخیل شگفتانگیز اوست. بوى گل از ادب پایش را دراز نمىکند، اما کلماتى از همین شعر درخشان را مىتوان برداشت و کلمهى دیگرى گذاشت. مىتوان وزنش را تغییر داد، بىآنکه زیبایى شعر لطمه ببیند. ولى در همین شعر سادهى حافظ نمىشود دست برد و این تغییرات را اعمال کرد، چرا که اهمیت این بیت تماماً بر کلام شاعر است، کلامى متکى بر تعبیراتى که مخصوص فارسىزبانان است. و فقط کسى دقایق آن را درمىیابد که معانى استعارى یا کنایى ماه را در زبان فارسى بداند. و سپس تصور کند که شاعر از معشوق مىخواهد که ماه شب تاریک او بشود و معشوق مىگوید اگر از دستم برآید. و این توجیه، جدا از بار معناى دوگانهى «برآید» است که بالا آمدن را نیز مراد مىکند. و مىبینیم که ادوارد براون حق دارد حیرت کند که چرا فارسىزبانان- بىآنکه ارزشهاى خدشهناپذیر صائب تبریزى را نادیده بگیرند- حافظ را خودىتر مىدانند، چون که نمىداند حافظ شاعر خلوت زبان و فرهنگ ماست، خلوتى که غیر اهل زبان را در آن راه نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
روزى که برف سرخ ببارد
پژوهش و گزینش: شمس لنگرودى
چاپ اول، 1389- نشر مرکز
در زمان ما نوروزیخوان دیگر نبود. شاید هم بود. در شهرهای کوچکتر یا روستاها. شهر من هم شهر کوچکی بود، اما هیچوقت نوروزیخوانی به کوچهمان نیامد.
در سالهای بعدتر از کودکی یک بار مهمانی نوروزیخوانی داشتیم و نوروزیخوان آقای عبدی بود که معلم بود و لَلوا میزد و صدای زیبایی داشت.
من این ترانهی سادهی بهاری را با لحن و موسیقی ساده و آرامش آن شب شنیدم و سالها بعد این رسم قدیمی فراموش شده را در داستانوارهای یادآوری کردم. برای اینکه همینمقدار که تا اینجا رسیده، باقی بماند.
....................................................................................
اوایل اسفند وقت رسیدگی به باغچه بود. پدرم یک روز جمعه از گلخانه چند جعبه گل میخرید و آن روز، روز باغبانی بود و من هم دستیار باغبان.
پدرم بنفشه دوست داشت و من عاشق مینا بودم. این دو مهمان ثابت هر سالهی باغچهی ما بودند. گاهی همیشهبهار هم بود یا پامچال. پدرم با بیلچهاش خاک باغچه را زیر و رو میکرد و بعد بوتههای بنفشه را یکی یکی از جعبه درمیآوردیم، خاک را کنار میزدیم و ریشههای کوچکشان را توی خاک میگذاشتیم. هنوز بنفشهها گل نداشتند. از آن روز، هر روز که از مدرسه میآمدم، میرفتم سراغشان که کمکمک سر درمیآوردند. یکی بنفش بود، یکی سفید، یکی زرد، سفید با حاشیهی بنفش، زرد و زرشکی. هیچ دو بنفشهای شبیه هم نبودند. روزهای نیمهی اسفند که آب حوض را عوض میکردیم، بنفشههای تازه هم به ما نگاه می کردند.
توی خانهمان حوض بزرگی داشتیم. آب حوضهای بابل (و البته همهی مازندران) خیلی زود سبز میشد و جلبک میبست. (الان هم اگر حوضی وجود داشته باشد در شهر، حتماً همینطور است.) تمیز کردن حوض در شب عید اصلاً کار مطبوعی نبود. اینکه توی سرمای نمور آن فصل مازندران پاچههای شلوارت را بالا بزنی، آب حوض را خالی کنی و بروی توی حوض و با برس سعی کنی جلبکهای لیز را از کف و دیوارههایش پاک کنی و گاهی همان جا لیز بخوری و آن وسط ولو شوی و...
حوض همیشه پر بود از ماهی قرمز بزرگ و کوچک که بعضیهاشان سالها بود که بودند و دیگر توی خانهمان حق آب و گل داشتند! یک تشت بزرگ مسی را پر از آب میکردیم و با سطل کوچکی ماهیها را بیرون میآوردیم و توی تشت میانداختیم. لحظهای که ماهیها به حوض برمیگشتند، خیلی دیدنی بود. انگار که جایشان تنگ بوده، دست و پایشان را تکان میدادند(!) و از این طرف حوض میرفتند.
تا روزهای نوروزیخوانی حوض هم تمیز شده بود و ماهیها و گلها به ما نگاه می کردند.
*
نوروزیخوان از سر کوچه که میآمد، شروع به خواندن میکرد:
سَر هَیرِم بَخونِم نوروزیخوونی، دمادم مِن بِهارِ عاشقی رِه
(نوروزیخوونی رو شروع میکنم، لحظههای عاشقی بهار رو)
ادامه مطلب ...دوست جان
سلام
حالت چهطور است؟ من هم حالم خوب است. البته خوب که چه عرض کنم! اصلاً خیلی هم بد است. هیچ معلوم است تو کجایی؟ نه خبری، نه تلفنی، نه نامهای. سری به ما نمیزنی که بماند. این شد رسم دوستی؟ که از دوستت هیچ خبری نداشته باشی؟ که هیچ ندانی کجاست و چه میکند؟ که ندانی مرده است یا زنده؟ که مرده باشد و تو خبردار نشده باشی؟
دردسرت ندهم و سرت را درد نیاورم. میخواستم خبر بدهم که چند وقتی است که مردهام. اولش گفتم خودت خبردار میشوی، اما نشدی. بعد گفتم بیخود ناراحتش نکنم، اما بعدتر فکر کردم این که نمیشود. نمیشود دوستی مرده باشد و دوستش نداند و هرروز با خودش بگوید فردا زنگ میزنم، فردا سراغش را میگیرم. میخواستم بگویم، دوست جان، من دیگر مردهام. آدم مرده هم که گوش به زنگ نیست و چشمش هم به در نیست، خودش کلی گرفتاری دارد. باید دنبال یک جا بگردد که حوصلهاش سر نرود از بیکاری. بعد هم باید کاری بکند که سردش نشود. آخر آن پایین خیلی سرد است. راستی! میتوانی برای من یک ژاکت پشمی ببافی؟
دختربچه بالش من توى دستش بود. بیرون در ایستاده بود. توى کوچه شاید. چهار پنج سالش بود. روسرى سفید کوچکى سرش بود. روبالشى هم سفید بود.
هر چند گاه مىدوید و دور مىشد و باز نزدیکم مىشد. اینقدر که صورتش قاب تصویر را مىگرفت. باز دور مىشد.
پیراهنش سفید بود با خالخالهاى ریز سرمهاى یا سیاه. روى شانههایش چینپرک داشت. زیرش انگار بلوز آستین کوتاه پوشیده بود. کفش و جورابش سفید بود و کفشش دور مچ بند مىخورد.
انگار سوار بادکنک شده باشد، رفت آسمان. بالا و بالا. از من دور مىشد. داشتم فکر مىکردم برمىگردد یا نه. ندیدم برگردد. بعدتر شنیدم در جایى دور بادکنک ترکید و دختربچه به زمین برگشت.
این خواب من بود.